اسمان ان شب کمی اشفته بود ماه غمگین بود و گویا خفته بود
سایه بود و خالی از مهتاب شب من اسیر غم در ان گرداب شب
دل ز نوش غم چو مستان گشته بود بغض من بشکست ان شب ناگهان
از صدای ساز بی وقت شبان

راز من بر هر کسی شد اشکار ان شب از بس بود این دل بی قرار
باز لیلی راه را گم کرده بود بهر هر مجنون تبسم کرده بود
باز باید عاشقی بی می شوم باز یک بازیجه دست نی شوم
سینه ام را وقف سوز نی کنم بهر این دل ناله و هی هی کنم
بخت بد دگر برایم رو شده پشت هم غم ها که تو در تو شده
نظرات شما عزیزان:
|